شهید سرلشکر خلبان سیدعلیرضا یاسینی

ارتش  

پایگاه مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران:

 

 پایگاه مردمی ارتش::در فروردین 1330 در آبادان و در یک خانواده مذهبی متولد شد؛ ‌پس از گذراندن دوران طفولیت، پای به مدرسه نهاد؛ تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان مهرگان و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دکتر فلاح آبادان در فقر و تنگدستی خانواده به پایان رساند.

از آنجا که علاقه وافری به فنون هوانوردی داشت، در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز با هواپیمای «اف ـ 33» به منظور تکمیل دوره خلبانی و پرواز با هواپیماهای پیشرفته شکاری به کشور آمریکا اعزام شد.
در این مدت، ‌دوره‌های آموزشی خلبانی هواپیمای آموزشی «تی ـ 37» و همچنین هواپیمای پیشرفته شکاری «اف ـ 4» را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران با درجه ستوان دومی در پایگاه ششم شکاری (بوشهر) مشغول خدمت شد.
شهید یاسینی عاشق پرواز بود و علی رغم مسئولیت‌های مختلف فرماندهی که داشت، دست از پرواز نمی‌کشید؛ وی با انواع مختلف هواپیماها از جمله «اف ـ 5»، «اف ـ 4»، «پی3 ـ‌ اف»، «میگ ـ 29» و «سوخو ـ 24» پرواز می‌کرد؛ اما هواپیمای محبوبش «اف ـ 4» بود؛ شهید یاسینی با اوج‌گیری تظاهرات همه جانبه علیه رژیم شاه ـ علی‌‌رغم جو فشار و اختناق در ارتش ـ با پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره)، در بین پرسنل متعهد دست به افشاگری می‌زد.
با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و خروج مستشاران خارجی از ایران، همچون دیگر پرسنل متعهد نیرو به حفظ و حراست از دستاوردهای انفلاب پرداخت و با تشکیل گروه‌هایی در امر بازسازی و راه‌اندازی سیستم‌ها و تجهیزات اهتمام ورزید.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، از جمله خلبانانی بود که در عملیات غرورآفرین 140 فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد؛ وی در طول جنگ نیز همواره خلبانی پیش قراول و خط شکن بود؛ از جمله مسئولیت‌های مهم شهید یاسینی فرماندهی پایگاه سوم شکاری، فرماندهی پایگاه دهم شکاری به سال‌های 1363 تا 1365، فرماندهی پایگاه ششم از سال 1367 و فرماندهی منطقه هوایی شیراز در سال 1371 بود و به پاس رشادت‌هایش در دوران دفاع مقدس از دست مقام مقام معظم رهبری مفتخر به دریافت نشان فتح شد.

دریافت نشان فتح از مقام معظم رهبری
وی در تاریخ 10، 12، 1372 به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگ‌کننده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده‌دار این مسئولیت بود؛ شهید یاسینی در 15، 10، 1373 در یک سانحه هوایی در نزدیکی اصفهان،‌ به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، شهید منصور ستاری و تنی چند از فرماندهان عالی رتبه نیروی هوایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ شهید یاسینی به هنگام شهادت 43 سال داشت و از وی سه پسر و یک دختر به یادگار مانده است.
***
شهید یاسینی اسوه ایمان و اراده، صبر و بردباری و خلاقیت و رهبری بود؛ هرگز دوست نداشت از مأموریت‌هایش سخنی به میان بیاورد؛ با اینکه بیشترین پروازهای جنگی را با هواپیمای (اف ـ 4)‌ انجام داده بود و قهرمان پروازهای برون مرزی محسوب می‌شد، اما در بازگو کردن آن همه رشادت و از خودگذشتگی ابا داشت تا مبادا فداکاری‌هایش به شائبه ریا آلوده شده و خدایی نخواسته خودنمایی کرده باشد.
با اینکه شهید یاسینی در میان همرزمانش به قهرمان پروازهای برون مرزی شهره بود، اما همیشه مصاحبه با او سخت بود و او را جلوی دوربین یا پای میکروفن کشیدن بسیار دشوار؛ به هیچ وجه علاقه نداشت از عملکردش بگوید، زیرا معتقد بود هر آنچه انجام داده است وظیفه‌ای بیش نبوده و شاید هم به خوبی انجام نداده باشد؛ روزی که غافلگیرش کردند و با هزار سلام و صلوات از او خواستند تا روزنه‌ای از سینه پر رمز و رازش را بگشاید و از ناگفته‌هایش بگوید، وقتی از او می‌پرسند «چطور شد که بیشترین پروازهای جنگی را انجام داده است؟» در پاسخ می‌گوید «تعدادمان کم بود و برخی دوستان برای کلاس آموزش رفته بودند؛ به ناچار پرواز کردم».
جوابش هر چند درست بود اما به خوبی نشان می‌داد که مناعت طبع و بزرگواری بی بدیلش مانع از خودستایی شده است؛ آن طور که درباره او روایت شده است، حتی زمانی که مسئولیت‌های مهم داشت و قانوناً از پروازهای جنگی بر حذر بود، به پرواز درمی‌آمد و همین امر روحیه سایرین را برای جنگیدن تقویت می‌کرد.
***
حالا که 18 سال از عروج ملکوتی آن مرد آسمانی می‌گذرد، اگر خودش چیزی برای گفتن نداشت و بسیاری از خاطراتش افتخارآفرینی‌هایش را در دوران جنگ و بعد از آن، در سینه پنهان کرد و پرگشود، اما فرزندانش امروز روایتگر صادق قهرمانی‌های پدر نه فقط در کابین فرماندهی هواپیمای جنگی‌اش هستند که هنوز فضای دل‌شان را نیز به یاد خاطرات خوب در کنار پدر بودن سبز نگه داشته‌اند، گرچه فضای خانه بدون پدر صفای روزهای گذشته را ندارد.

بهروز یاسینی، فرزند سوم شهید یاسینی متولد 1363 است و کارشناسی ارشد آموزشی پزشکی دارد؛ او آخرین پسر شهید یاسینی است و فقط 10 سال داشت که شاهد پرواز زودهنگام بابا بود؛ اما در دوران حیات پدرش آنقدر با او همراه بوده، که امروز خاطرات خواندنی و شنیدنی زیادی از پدر داشته باشد؛ خاطراتی که برای بهروز همچون گنجینه‌ای سرلوحه‌ زندگی‌اش شده است.
18 سال گذشته اما جدایی از پدر برای بهروز معنایی نداشته است، وقتی در جای جای مصاحبه هرگاه نام از پدر را برد، بغض امان صحبت کردن را از او گرفت، این را بیشتر دریافتیم؛ خودش می‌گفت «هنوز هم بابا را حس می‌کنم، 18 سال از شهادتش گذشته اما لحظه‌ای از یادش غافل نشده‌ام؛‌ به یادش که می‌افتم حرف‌هایم یادم می‌رود و دلم زود زود برای بابا تنگ می‌شود؛ همه ما برای بابا اینگونه دلتنگیم».

بهروز یاسینی فرزند شهید یاسین
بهروز یاسینی، مانند خیلی از فرزندان شهدا بر راه و سیره پدر استوار و وفادار مانده است، همچون میراثداری که ارثیه صفا و خلوص پدر را امانتدارانه از پس سال‌های فراق به امروز رسانده است؛ و می‌خواهد همه این امانت‌ها را برای فرزندش که قرار است نام او هم همنام پدربزرگش «علیرضا» باشد، به ارث بگذارد.
بهروز یاسینی، گفت‌وگویش را با ما اینگونه آغاز کرد: نخستین تصویری که برای صفحه اول پاورپوینت پایان نامه‌ام انتخاب کردم، تصویر زیبای پدرم بود که زیرش نوشته بودم "تقدیم به روح بزرگ پدرم شهید علیرضا
یاسینی"، اینطوری هم اعلام کردم که این آقا، پدر من است و هم اینکه خواستم بدانند من با سهمیه به دانشگاه آمده‌ام».
همه آنهایی که مرا می‌شناسند، می‌دانند پدرم شهید شده است، الان هم که سر کار هستم همه می‌دانند من فرزند شهید هستم؛ در محل کارم یک کتابخانه دارم که عکس پدرم را در آن گذاشته‌ام و تصویر زمینه صفحه کامپیوترم نیز عکس پدرم است، چون معتقدم زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست؛ به کسی نمی‌گویم من فرزند شهید هستم اما هر فردی که به اتاق من بیاید وقتی عکس پدرم را می‌بیند، یا او را می‌شناسد یا برایش سؤال می‌شود که نسبت من با صاحب عکس چیست؛‌ این برای من افتخار است؛ اینکه پدرم شهید شده، و دو عمویم هم شهید شده‌اند و یک عموی دیگرم هم جانباز است؛ ما به اینها افتخار می‌کنیم.

پدرم باید بالاخره روزی از این دنیا می‌رفت و من خوشحالم که او در بستر بیماری و در اثر حادثه ناگهانی از دنیا نرفت؛ خوشحالم که پدرم در آسمان به دیدار محبوبش رفت و اکنون سر سفره امام حسین (ع) مهمان است؛ چون پدر من برای کشورش خیلی زحمت کشید؛ او دومین نفری بود که در دوران دفاع مقدس بعد از آقای محققیان، با 2579 ساعت سورتی، بیشترین پروازهای جنگی را انجام داده بود و خوشحالم که خداوند نیز پاداش تلاش‌های او را داد و نام او را در دنیا و آخرت جاودانه کرد.
پدر من 15 دی 73 به شهادت رسید، شب ولادت امام حسین؛ بعضی وقت‌ها هست که برخی صبحت‌ها از زبان خانواده شهدا نقل می‌شود اما مردم فکر می‌کنند تظاهر یا اغراق یا بزرگ‌نمایی است؛ اما این من به این مسائل کاری ندارم و این حرف‌ها را برای اهلش می‌زنم؛ پدرم که پنجشنبه شهید شد و یکشنبه پیکرش را به خاک سپردند؛ روز پنجشنبه به من و خواهرم گفتند که پدر بزرگ به رحمت خدا رفته و ما را به منزل عموی‌مان بردند که تا یکشنبه آنجا بودیم؛ وقتی به خانه آمدیم دیدم دم در خانه‌مان پارچه زده‌اند و اسم پدرم را نوشته‌اند اما باز هم در عالم بچگی درک ماجرا برایم سخت بود، اصلاً باورم نمی‌شد که پیام تسلیت برای بابای من است؛ با خودم می‌گفتم جنگ که تمام شده، پس بابا چطور شهید شده؟
همان شب سید احمد آقای خمینی (فرزند حضرت امام)‌ به منزل ما آمدند، که واقعا حضورشون باعث آرامش ما شد، من روی یک زانوی او نشسته بودم و خواهرم زهرا روی زانوی دیگرش؛ بعد از رفتن او من در خواب دیدم که در یک سال بزرگ آمفی‌تئاتر به همراه مادرم نشسته‌ام؛ پدرم از در عقب سالن وارد شد در حالی که لباس پرواز به تن داشت؛ به او گفتم بابا چند شبه که خانه نمی‌آیی؟ همیشه اطلاع می‌دادی کجا رفتی، گفت «من گرفتار شدم؛ فعلاً نمی‌تونم بیایم».

*نوازش پدرانه مرحوم حاج احمد آقا تسلی دل ما بود
مرحوم احمد آقا یک شنبه به خانه ما آمدند؛ من و خواهرم هنوز با  شهادت پدر کنار نیامده بودیم، حاج احمد آقا واقعاً آن روز از عمق قلب‌شان اشک می‌ریخت، دیدار به یاد ماندنی بود، با اینکه من بچه بودم اما تصویر آن دیدار هنوز در قلبم هست، به من گفتند: هواپیمای پدرت دچار سانحه شده، بعد پدرت با چتر از هواپیما پریده پایین و دست‌و پایش شکسته و در بیمارستان است، اگر پسر خوبی باشی می‌برم تا پدرت را ببینی، بعد در خلال سؤال‌‌های ما آهسته آهسته گفتند که پدرت شهید شده اما باز هم این خبر را هضم نمی‌کردم چون دائم می‌گفتم جنگ که تمام شده پس پدرم چگونه شهید شده است.

*جواب قبولی دانشگاهم را اول بابا به من داد
وقتی کنکور دادم، قبل از اینکه جوابش را بگیرم، خواب دیدم با پدرم به فروشگاه رفته‌ایم و او یک دفتر را برداشته و ورق می‌زند و می‌گوید کدام یکی از اینها را دوست داری برایت بخرم، که بعد از چند روز خبر قبولی من در دانشگاه آمد.

*هنوز هم بابا کارم را راه‌ می‌اندازد
هر مشکلی داشته باشم، اول با پدرم مطرح می‌کنم، می‌روم سر مزار او و با او درد و دل می‌کنم؛ مشکلم را به او می‌گویم و اطمینان دارم که حل می‌شود و حل هم می‌شود؛ بعد از شهادت پدرم همچنان ارتباطم را با او حفظ کرده‌ام؛ 15 دی امسال، 18 سال از شهادت پدرم می‌گذرد اما هنوز هم هر وقت از او صحبت می‌کنم، اشک در چشمانم حلقه می‌زند و بغض راه گلویم را می‌بندد.

*پدرم توجه خاصی به خانواده شهدا داشت
سال 70 ـ 71 بود، آن موقع شیراز زندگی می‌کردیم؛ پدرم همیشه دیر از سر کار می‌آمد، یک شب وقتی بابا به خانه آمد همسر و فرزند شهید «عباس دوران» هم همراهش بودند؛ آن شب پدرم خیلی به پسر شهید دوران محبت کرد، او را صندلی جلوی ماشین نشانده بوده‌ و با هم به گردش رفته بودند، در خانه هم خیلی به او توجه کرد و آنها را بعد از شام به خانه‌شان رساند، آن شب من چون سنم کم بود و از طرفی علاقه عجیبی به پدرم داشتم، خیلی به پسر شهید دوران غبطه خوردم؛ پدرم به خانواده شهدا احترام می‌گذاشت نه فقط به زبان که در عمل این را نشان می‌داد.

شهید علیرضا یاسینی و شهید عباس دوران
این گذشت تا بعد از شهادت پدرم که من کلاس پنجم دبستان بودم، یکی از همرزمان او به نام آقای «روح‌الدین ابوطالبی» همان کارهایی که پدر برای پسر شهید دوران انجام داد، او نیز همان توجه‌ها و محبت‌ها را در حق من کرد؛‌ هر وقت مسافرت می‌رفتند، مرا هم با خودش می‌برد یا اگر به گردش می‌رفت به همراه پسرش مرا نیز با خود می‌برد؛ اینها برای من درس شد که با هر دستی بدهی با همان دست می‌گیری.

*سفارشی که پدرم به سرلشکر صالحی کرده بود
اگر مشکلی برای من پیش بیاید، پدرم کار مرا راه می‌اندازد دلیلش هم این آیه قرآن است «و لا تحسبن‌الذین قتلو فی سبیل‌لله امواتا...» پدر من نمرده است، او هنوز هم هست و برای ما پدری می‌کند.
 یک بار مشکل مالی برایم پیش آمد که نمی‌تواستم به کسی بگویم چون می‌دانستم که رفع آن از دست اطرافیانم ساخته نیست؛ سر مزار پدرم رفتم و این موضوع را با او مطرح کردم؛ چند وقت بعد از آن به امام زاده صالح رفته بودم جلوی در امام‌زاده که داشتم می‌آمدم بیرون، سرلشکر صالحی (فرمانده کل ارتش) را دیدم که به بنده گفتند، بهروز چه مشکلی داری چرا ناراحتی؟ گفتم من مشکلی ندارم و خوشحالم که شما را اینجا دیده‌ام؛‌ گفت «نه من خواب پدرت را دیده‌ام؛ دیدم خانم شهید رجایی قدری آن طرف تر ایستاده و به من گله کرد که شما چرا به منزل ما نمی‌آیی، بعد پدرت را هم دیدم که گفت پسر من مشکلی دارد، برو ببین مشکلش چیست» بعد از آن دیدار درخواستی برای امیر نوشتم که تا حدود زیادی مشکلم حل شد.

*بابا هنوز هم مسائل خانه را رتق و فتق می‌کند
زمستان یک سالی، موتور خانه منزلمان خراب شد و خانه سر بود، داشتیم دنبال کسی می‌گشتیم که نگاهی به موتور خانه بیندازد، برادر بزرگم خواب پدر را دید، بابا به او گفته بود فردا صبح برو در موتور خانه یک دکمه‌ای مربوط به مشعل هست،‌ آن دکمه پریده، با یک چوب روی آن بزن، روشن می‌شه؛‌ نمی‌خواهد تعمیرکار بیاورید. پدرم هنوز هم در میان هست و برای ما پدری می‌کند.

*بابا به فکر هدیه تولد زهرا هم بود
15 دی 73 پدرم به شهادت رسید، 21 دی همان سال تولد خواهرم بود و داغ بابا هنوز برای زنده؛ مادرم که همان روز به اتاق پدرم می‌رود، کمد لباس‌هایش را مرتب می‌کرده که در جیب یکی از لباس‌های فرم پدرم یک دستبند طلا سایز بچه‌گانه پیدا می‌کند؛ مادر تا مدت‌ها از این مسئله در بهت بود و می‌گفت من تا آن روز بارها جیب آن لباس را دیده بودم اما چیزی در آن نبود.

*اگرکسی واقعا دوست دارد از سهمیه استفاده کند، می‌تواند خود پدرش را اهدا کند
وقتی اسم استفاده از سهمیه به گوش به دیگران می‌رسد،‌ نمی‌دانم چرا طلبکار می‌شوند، یکی نیست بپرسد مگر برای از دست دادن همه زندگی‌مان که پدرمان بود، از کسی طلبی داشتیم؟ در دانشگاه با گوش خودم می‌شنیدم که می‌گفتند «این با سهمیه آمده، جای یکی دیگر را گرفته» جالب اینجاست که در استفاده از سهمیه در دوره کارشناسی ارشد، باید 85 درصد از نمره آخرین فرد قبولی آن رشته را بیاورید تا بتوانید از سهمیه استفاده کنید. به هر حال در باغ شهادت هنوز هم باز است و اگر کسی واقعا تمایل دارد از سهمیه استفاده کند، می‌تواند خون پدرش را اهدا کند!!



*اول بگو «یا علی»
یک روز زمستانی که برف باریده بود پدرم مرا از مدرسه به خانه آورد، وقتی می‌خواستیم پیاده شویم، شیشه پنجره ماشین را که کمی پایین بود می‌خواستم بالا بکشم، گفتم زورم نمی‌رسد، پدرم گفت هیچ وقت نگو زورم نمی‌رسد اول بگو «یا علی» بعد اگر نتوانستی بگو نمی‌توانم.

*راه‌اندازی زورخانه در پایگاه‌های هوایی یکی از ابتکارات شهید یاسینی بود
پدرم به ورزش‌های باستانی علاقه زیادی داشت، فضای زورخانه را دوست داشت و شیفته حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرم زیاد به زورخانه می‌رفت و مرا هم با خود می‌برد،‌ او این قدر به این ورزش علاقه داشته که در چندین پایگاه هوایی پایگاه همچون شهید نوژه همدان، پایگاه هوایی شیراز و پایگاه هوایی بوشهر زورخانه راه‌اندازی کرد. از اینکه در هنگام این روزش نام امیرالمؤمنین برده می‌شد، لذت می‌برد؛‌ می‌گفت ورزش باستانی، ورزش اصیلی است که دارد به فراموشی سپرده می‌شود، از طرفی هم ورزشی است که بر مرام مردانگی و وفاداری و جوانمردی امیرالمؤمنین بسیار تکیه دارد.
آقای ابوطالبی همرزم پدرم، بعد از شهادت او در پایگاه هوایی شهرک توحید یک زورخانه به یاد پدرم راه‌اندازی کرد، او قدرتش از نماینده مردم آبادان هم کمتر بود اما به نوبه خود نسبت به پدرم ادای دین کرد.

* مسجد رفتن تفریح ما بود
در استان مازندران یک پارک جنگلی هست که پدرم ما را به آنجا می‌برد، این پارک یک درخت تنومند قدیمی داشت و ما هر بار که به این پارک می‌رفتیم با پدرم کنار این درخت عکس می‌انداختیم، پدرم که ستون خانواده بود وسط می‌ایستاد و ما اطرافش؛ بعد از شهادت پدرم هر وقت با مادرم به آن پارک ‌رفتیم، مادر جای پدر می‌ایستاد و عکس می‌انداختیم چون‌ آن درخت حالت تقدس برای ما پیدا کرده بود و نمادی از پدرمان شده بود که خاطرات شیرین با او بودن را برای ما زنده می‌کرد، اما چند سال پیش آن درخت را قطع کردند.
مسجد رفتن تفریح ما بود؛ مسجد مهدیه در پادگان دوشان تپه، شب‌هایی که پدر زود می‌آمد همه ذوق‌مان این بود که فاصله خانه تا مسجد را پیاده گز کنیم و با هم حرف بزنیم و شوخی کنیم، شاید گاهی هفته‌ای یک بار می‌رفتیم اما همان یک شب هم خیلی خوب بود.

*بزرگترین درسی که از پدر گرفتم
 پدرم خصوصیت بارزی داشت و این بود که کم حرف می‌زد و بیشتر عمل می‌کرد؛ سید محمد موسوی از پرسنل نیروهوایی بود که به رحمت خدا رفت؛ پدرم زمانی که فرمانده پایگاه هوایی چابهار بود گفته بود هر فردی که صادقانه به این مردم خدمت کند، من دستش را می‌بوسم، وقتی مراسم تودیع برای پدر گرفتند، پدرم روی سن رفت و خم شد و دست آقای موسوی را بوسید، گفت من روز اول گفته بودم که دست فردی را که صادقانه برای مردم این منطقه محروم تلاش کند، می‌بوسم، و چون معتقدم شما واقعاً صادقانه برای این مردم تلاش کردید، من دست شما را می‌بوسم؛ همیشه دوست دارم مانند پدرم باشم، در محل کار هم همیشه سعی می‌کنم، بیشتر اهل عمل باشم تا حرف.

*ماجرای حضور مقام معظم رهبری در منزل شهید یاسینی
حدود دو ـ سه هفته بعد از شهادت پدرم، افرادی به در منزل ما آمدند و گفتند از صدا و سیما می‌خواهند بیایند خانه شما، اگر عکسی از پدرتان دارید آماده کنید و اگر می‌خواهید به پدر و مادر شهید هم بگویید بیایند. ساعت حدود 7 شب بود که در خانه ما را زدند اما ناباورانه دیدیم حضرت آقا دم در هستند، وارد شدند و متأسفانه چون فکر می‌کردیم از صدا و سیما می‌خواهند بیایند دیگر پدربزرگ و مادر بزرگم هم حضور نداشتند.

رهبر فرمودند که بروید عکس‌های شهید یاسینی را بیاورید، آلبوم عکس‌های پدر را که تورق می‌کردند رسیدند به عکس‌هایی که پدرم کنار ایشان نشسته‌اند به این عکس‌ها که رسیدند، آقا اشک‌هایشان را از گوشه چشم‌هایشان پاک کردند.

همین ارادت و علاقه نیز در وجود پدرم نسبت به حضرت آقا وجود داشت؛ پدرم ساعت 9:5 دقیقه شب در هواپیما سوخت و از پیکرش چیزی نماند و تنها یادگاری که از پیکر سوخته پدرم به ما دادند ساعتی بود که رهبر معظم انقلاب به پدرم هدیه داده بودند. این آخرین هدیه‌ای بود که از رهبرش گرفته بود؛ پدرم ساعت‌های  متنوعی داشت اما آن ساعت را جور دیگری دوست داشت.

وقتی کتاب «یاسینی به روایت همسر شهید» به کوشش خانم مشتاق چاپ شد، من خودم این کتاب را خدمت مقام معظم رهبری تقدیم کردم، فکر می‌کنم سال 84 بود؛ بعد از مدتی پستچی نامه‌ای را به در منزل ما آورد که از بیت بود؛ پاسخی بود که حضرت آقا به اهدای کتاب داده بودند، در آن نامه نوشته بود «خانواده محترم شهید یاسینی کتاب شما به دست مقام معظم رهبری رسید، معظم له فرمودند «از اینکه مرا به یاد شهید یاسینی انداختید صمیمانه متشکرم، سید علی خامنه‌ای» من این نامه را به روایت فتح بردم؛ چون معتقد بودم پیام آقا به اثر ارزش و اعتبار می‌بخشد، و قرار شد چاپ‌های جدید با دست خط رهبر انقلاب باشد ولی دیگر خبر ندارم که انجام شد یا نه.

*دوست دارم فرزندم هم راه پدرم را ادامه دهد
می‌خواهم در آینده اگر خدا به من فرزند پسری داد، اسم او را «علیرضا» بگذارم، و ساعت یادگاری پدرم را به او ارث بدهم ساعتی که از رهبرش هدیه گرفته بود؛ دلم می‌خواهد فرزندم خلبان شود و در راه وطنش شهید شود و من افتخار پدر شهید بودن را داشته باشم.

*بزرگترین آرزوی فرزند شهید یاسینی
مزار پدر من در قطعه 29 گلزار شهدا و یک طبقه است؛ من آرزو دارم پایین پای پدرم در قطعه 29 به خاک سپرده شوم؛ دوست دارم مسئولان در حق من لطف کنند و اجازه دهند من پایین پای پدرم دفن شوم.

*اهل کار سفارشی نبود
زمانی که پدرم فرمانده پایگاه هوایی چابهار بود، یکی از نمایندگان مجلس که تک فرزندش در چابهار دوران سربازی را می‌گذرانده، از پدرم می‌‌خواند که چون پسرش تک فرزند است و مادرش هم بی‌قراری می‌کند، پسر او را به تهران منتقل کند، بعد از چندین بار اصرار نماینده مجلس، پدر بالاخره تسلیم می‌شود، اما برای اینکه به این کار سفارشی تن ندهد، دستور می‌دهد همه تک فرزندان پسر را که در چابهاد خدمت می‌کنند، به شهرهایشان اعزام کنند!

*و چند گلایه از مسئولان/آبادانی‌ها قهرمان خود را نمی‌شناسند
مسئولان خوزستان کاری که در شأن پدرم باشد نکردند ‌و این برای من یک بغض شده است؛‌ پدر من آبادانی‌الاصل بوده و دومین قهرمان پروازهای هوایی است اما بچه‌های آبادان چقدر قهرمان خود را می‌شناسند؟ خیلی تلاش کردیم تا نمادی از پدرم در آبادان نصب شود تا یادی از او شود و مردم آبادان هم با شهید یاسینی آشنا شوند؛‌ ما دوست داشتیم در آبادان که شهید یاسینی اهل آنجا بوده، مکانی به نام ایشان نامگذاری شود تا این شهر هم رنگ و بویی از شهید یاسینی بگیرد؛‌ در دوران ریاست جمهوری آقایان خاتمی و احمدی‌نژاد هم این موضوع را یپگیری کردیم و نامه‌های زیادی هم به دفاتر آقایان زدیم، حتی از نماینده آبادان در مجلس هشتم هم پیگیری‌های زیادی کردیم،‌ که البته قول و وعده‌های زیادی دادند اما دریغ از یک اقدام به موقع.

همین اتوبان شهید یاسینی که در تهران نامگذاری شد با پیگیری‌های خانواده شهید یاسینی که آقای چمران و آقای بیادی در جریان هستند و بعد از ارسال نامه‌ای به دفتر مقام معظم رهبری و دستور معظم‌له این اتوبان به نام پدرم نامگذاری شد؛ البته ما این ضعف را از عقیدتی سیاسی ارتش می‌دانیم که نه تنها پدر من بلکه بسیاری از شهدای ارتش بسیار مغفول و گمنام هستند.

حتی یک بار برای طراحی تصویر پدرم در حوالی پل ستارخان، علی‌رغم اینکه بنده را بارها برای دادن عکسی از پدر و برادر شهیدش به دفتر زیباسازی شهرداری تهران کشاندند و خود آقای شوشتری در جریان کار بود و حتی قرار بود جمله معروف مقام معظم رهبری هم زیر آن تصویر نوشته شود، اما بعد از کلی دوندگی، تنها به کشیدن تصویر کوچکی از پدر بسنده شد؛ این هم سهم شهید یاسینی در تهران بود.

*پدرم بی‌تاب همرزمان شهیدش بود
پدرم بی‌تاب همرزمان شهیدش بود و در مصاحبه‌هایش هم این را می‌گفت؛ یک ماه مانده به شهادت پدرم؛ او دائم در راهروی خانه‌مان راه می‌رفت و با خودش چیزی می‌گفت؛ یک دفعه دستش را به پریز برق ‌زد و چراغ را خاموش کرد؛ بعد به مادرم گفت خیلی دوست دارم شهید شوم، همه دوستانم رفته‌‌اند و من مانده‌ام، دیگر از آنها خجالت می‌کشم؛ مادر می‌گوید در هواپیما مردن خیلی سخت است، درد دارد انسان می‌سوزد؛ پدر می‌گوید نه مثل همین زدن کلید برق؛ به همین سرعت انسان قطع نخاع می‌شود و چیزی از مردن نمی‌فهمد؛ او انتظار شهادت را می‌کشید.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



  • یکتا گستر
  • قالب بلاگفا